قدیم ها خداوند ساده بود، مثل یک چوپان، مثل یک جویبار کوچک میان دشت بابونه ها. وقتی غذا می خوردم، او هم زود می آمد و کنار من می نشست و بی تعارف، نان بیات شده را در دوغ ماست می زد و مثل یکآدم گرسنه با ولع می خورد. او هم مثل من زود عاشق می شد و راز هایمان را به هم می گفتیم...«عباس مؤذن»