پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست،
دید بازآمدنی در پی ِ این رفتن نیست،
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشان،
مثل این بود به یک رود بگویند: بایست!
مفتضح بودن از این بیش که در اول قهر،
فکر برگشتنم و واسطهای نیست که نیست،
در جهان ِتهی از عشق نمیمانم چون،
در جهان ِ تهی از عشق نمیباید زیست،
دهخدا تجربهی عشق ندارد ورنه،
معنی «مرگ» و «جدایی» به یقین هردو یکیست،