فرهاد:ببین امروز با اون زنه که تو بازار دیدم،قرار دارم تعمیران یه عمارت بزرگه اگر اون کارو بگیریم بقیه چیزها راحته...گرچه زنه هیچچیز را نمیپسنده بلکه مارو پسندید
صدای إمل:یعنی به چشم یه خواستگار بهش نگاه نکردی!
بانو: کی؟ من؟ من کلی مشکل دارم
دوست فرهاد: ماشالا این چشمها چنین زیبایی ندیده بود
بانو: وارد شدن به زندگیمون و همارت چیمیتونه از ما بگیره،تو این خونه غیر ما چی هست؟
شیرین: شیرین
فرهاد: فرهاد
شیرین: از این دستورها و محافطها و اسلحههاتون خسته شدم من این زندگی رو نمیخوام