کتی که به یک دهکدهی دور از شهر سفر کرده است، اتومبیلش نزدیک کلیسایی مخروبه خراب میشود و باید تا صبح در آنجا بماند.
هنگام شب صدای نواختن ارگ را از کلیسا میشنود و از روی کنجکاوی به کلیسا نزدیک میشود و وقتی درِ کلیسا را باز میکند، صدا قطع می شود. او برمیگردد و شب را در همان نزدیکی میماند.