هرم گرما میخورد توی صورت در مرداد داغ. تهران شلوغ بود و ترافیک بود. آدمها عصبی بودند و انگار همه داشتند از جایی فرار میکردند، از کسی میگریختند انگار. یک ساعتی که میرفتی اما، آن قسمت شهرنشین لواسان را که رد میکردی، بهار میشد یکباره. جاده خلوت بود و آدمها آرام. گیاه بود و درخت بود و سبزه و باد خنکی که میخورد توی صورت و روح را جلا میداد.