داستان از این قراره که کلارا در فرانکفورت مشتاقانه منتظر دیدن هایدی است، کلارا از زمانی که مادرش را از دست داده نتونسته روی پاهای خودش بایستد و زندگی روی ویلچیر را تجربه میکند. چون پدرش اغلب در سفر است، خانمی سختگیر مسئولیت تربیت اورا به عهده داره. این خانم اول می خواهد بفهمد که آیا این دختری که از کوهستان آمده ( هایدی) برای معاشرت با کلارا مناسب است یا نه. او به این نتیجه می رسد که این دختر بی سواد با کلارای حساس مطابقت ندارد. و می گوید روز بعد باید هایدی به دورفلی برگردد. اما او .......