your browser not support this video

یادمه ۱۵ ساله بودم به یه دختر دوست شدم و قبل اینکه دوست شیم ۶ ماه همدیگه رو نگاه میکردیم از این نگاه ها که هی برگردیم همو ببینیم و اون تو هفته یک شنبه ها میتونست بیاد بیرون و میومد نگاه ها شروع میشد و هی میومد از جلوی من رد میشد تا من حرفی بزنم منم ادم مغروری بودم تا اینکه خودش امد جلو و گفت چرا انقد نگاه میکنی گفتم بی دلیل خلاصه منو تهدید کرد دارن اساس کشی میکنن و از این محله میزن و گفت دوسم داره و رفت تا فردا که دیدمش و من با داداشم دوستاش رفتیم تالار عروسی یکی از دوستای داداشم و اون شب کلن اونجا بودیم رفتم خونه مامانم گفت یه دختر زنگ زده بود با تو وار داشت گفتم من اشتباه میکنی خلاصه گفته بود باز زنگ میزنه و زد و من گفتم نمیخوام باهات باشم از این حرفا در صورتی که دلم براش میلزید و انقد دوسش داشتم که الان عاشق نتونستم بشم دیگه داشت قطع میکرد گفتم عاشقتم میمیرم برات و شروع شد عشق ما و ۹ سال با هم بودیم و من خیلی اشتباه کردم ولی چون خیانت دیدم رهاش کردم ولی پای کاری که کردم ۹ سال موندم و زجر کشیدم و ازیتم کرد و خلاصه اون ازدواج کرد و الان یه بچه داره ولی هنوز بهم زنگ میزنه ۶ ماه یه بار ...