که یهو....احساس کردم تو بغل یکی بودم.چشامو باز کردم.ته..تهیونگ؟تو بغل اون بودم!؟تهیونگ:ا.ت خوبی؟چیزیت نشد که ها؟؟
گفتم:ام...تو..تو اینجا چیکار میکنی ها؟؟؟
تهیونگ:به نظر خودت چرا-_-حالا پاشو بریم همه نگرانتن.بغلم کرد تا بتونم پا شم.گفتم:تهیونگ...
ته:بله؟
ا.ت:من...من حالم خوب نیس فقط میخوام بمیرم که تو خرابش کردی.چرا نذاشتی هان؟؟
پوز خندی زد و گفت:میفهمی.
دستمو گرفت و باهم از پله ها رفتیم پایین.همه بچه ها بغلم کردن و مدیر گفت:ا.ت این چه کاری بود!!!
گفتم:ب...ببخشی..د.
هنوز دستم تو دست ته بود.جلوی همه ازش پرسیدم که چرا نجاتم داد.گفت:ای بابا چقد لجبازی.
منو رو به خودش چرخوند و گفت:چون...چون دو سال هست میشناسمت و دوست دارم!
اینو که گفت مکث کردم و گفتم:هه...جات بودم عاشق یه ادم مرده که فقط میخواد بمیره نمیشدم.
همه بچه ها داشتن با تعجب ته رو نگاه میکردن.ته گفت:اون مرده نیست.الان جلوی من وایستاده.اون یه ادم عادیه که هی به خودش فوش میده و همه چیز رو میندازه گردن خودش.ا.ت من تورو دو ساله میشناسم.میدونم که چه جور دختری هستی.
گفتم:اما...اما من این حسو به تو ندارم.خاک بر سرممم کنن چه دروغی بود گفتم من یه اسکلممم
ته:...می..میدونستم.سرشو انداخت پایین و رفت.نمیدونستم چی بگم اما تو دلم هی میخواستم بهش بگم عاشقتم...اما هرکار میکردم نمیشد.من یه احمقی بیش نیستم. همه داشتن نگام میکردن و بعد رفتن.
*از زبان ته*
مطمئن بودم ا.ت بهم حسی نداره.اما تصمیم گرفتم همیشه مواظبش باشم.یواشکی دنبالش میکردم تا اتفاقی نیوفته براش.وقتی مدرسه تموم شد ا.ت داشت میرفت خونه منم یواش دنبالش رفتم.توی راه هی گریه میکرد.خیلی دوست داشتم برم پیشش اما نمیشد.ساعت ۴ عصر بود.ا.ت پیچید توی یه کوچه پر از پسر.چهارتا پسر اونجا داشتن