your browser not support this video

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟ چه از این به ارمغانی، که تو خویشتن بیایی بشدیّ و دل ببردیّ و به دست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی؟ دل خویش را بگفتم، چو تو دوست میگرفتم نه عجب که خوب رویان بکنند بی وفایی تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم که جفا کنم ولیکن تو نه لایق جفایی چه کنند اگر تحمّل نکنند زیردستان تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی در چشم بامدادان به بهشت برگشودن نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی