your browser not support this video

آن شکر خنده که پر نوش دهانی دارد نه دل من که دل خلق جهانی دارد به تماشای درخت چمنش حاجت نیست هر که در خانه چُنو سرو روانی دارد کافران از بت بی جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستند که جانی دارد ابرویش خَم به کمان ماند و قد راست به تیر کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد علت آن است که وقتی سخنی می گوید ورنه معلوم نبودی که دهانی دارد حجت آن است که وقتی کمری می بندد ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد ای که گفتی مرو اندر پی خونخواره خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد که نه بحری است محبت که کرانی دارد