شب گذشت و تب گذشت و عمر رفته برنگشت
نو بهاری تازه آمد داغ لاله تازه گشت
نم نم باران غبارانه هوارا شسته بود
با نم شبنم پر پروانه ها آغشته بود
بر حریر خاطره دست توان سرنوشت
خاطرات تلخ و شیرین کنار غم نوشت
تا نوشت از راه رسیدم راه خود بی راهه دیدم
با همه بشکسته بالی سر به زیر پر کشیدم
افتاده در بندم من اسیرم من اسیرم من اسیر
وا مانده در راهم ای خدا دستم بگیر دستم بگیر
کشتی توانم را روزگار ای روزگار ای روزگار
وا مانده در راهم ای خدا دستم بگیر دستم بگیر
دست فرمان طبیعت پشته من را با حقیقت
با همه نامهربانی میدهد برمن نصیحت