زمانی که یعقوب، مردمان بنیاسرائیل را به معبود یگانه عالم فرا خوانده و از پرستش خدایان سرد و سنگی انذار میدهد؛ خداوند، پیامبر بعدی را در نسل او قرار داده و یوسف را به وی عطا میکند که در حسن و جمال، بینظیر است. یوسف در کودکی رؤیای عجیبی میبیند؛ رؤیایی که در آن خورشید، ماه و ۱۱ ستاره برای او به سجده میافتند. یعقوب که این رؤیای عظیم را میشنود؛ به او توصیه میکند تا آن را از برادران خود پنهان کند. پس از چندی، برادران یوسف که به علاقهٔ پدرشان نسبت به یوسف رشک میورزیدند، او را به چاه میاندازند و پس از مدتی کاروانی او را از چاه درآورده و به عزیز مصر پوتیفار میفروشند و پوتیفار او را به عنوان غلام به همسرش زلیخا هدیه میدهد، اما زمانیکه زلیخا از او خواست با او وارد بستر شود یوسف فرار کرد اما پوتیفار فرا میرسد و تمام تقصیرات گردن یوسف میافتد یوسف به زندان میرود و هشت سال آنجا میماند؛ اما به واسطهٔ یکی از دوستان خود در زندان که مدتها پیش آزاد شده و به پادشاه مصر آمنهوتب خدمت میکند به کمک قدرت تعبیر خواب خوابِ فرمانروا را تعبیر کرده و با خِرَد خود به یکی از عزیزان فرمانروا تبدیل شده و عزیز مصر میشود؛ اما خداوند که اراده فرموده تا به واسطهٔ یوسف، مردم را به راه نجات و هدایت دعوت نماید؛ او را از پستی چاه رهانیده و بلندی مقام و مرتبت عطا مینماید ... . سرانجام پس از سالها دوری او با کمک خداوند جوانی را به زلیخا بازگردانده و با او ازدواج میکند؛ و بالآخره پس از سی و چند سال دوری، پدرش را پیدا کرده و او را با خود به مصر میبرد ... .