... از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند.هلی کوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد. دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم.دیگر صدایی نمی آمد.یکی از بچه ها که خیلی ابراهیم را دوست داشت گریه می کرد،ما هیچ خبری از آن ها نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه. یادم آمد دیروز که بیکار داخل شیارها مخفی بودیم، ابراهیم با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد. بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد.آنقدر آرامش داشت که اصلاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم. وقتی موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید!^~^ اما با اصرار بچه ها خیلی آرام اذان گفت و با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد.ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچه ها خارج می کرد.حالا دیگر شب شده بود.از آخرین باری که ابراهیم را دیدیم ساعت ها می گذشت. به محل قرار رسیدیم،با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند. چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آن ها نشد.هوا کم کم در حال روشن شدن بود.ما باید از این مکان خارج می شدیم.بچه ها مرتب ذکر می گفتند و دعا می خواندند.آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد.اصلحه ها را مسلح کردیم و نشستیم. چند لحظه بعد،از صداها متوجه شدیم که ابراهیم و جواد هستند.خوشحالی در چهره همه موج می زد.با کمک بچه های تازه نفس به کمکشان رفتیم.سریع هم از آن منطقه خارج شدیم. نقشه های به دست آمده از این عملیات نفوذی در حمله های بعدی بسیار کارساز بود.این جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد به دست نمی آمد.فردا ظهر ابراهیم و جواد