your browser not support this video

پارت 13وی دستم رو کشید و بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق و نشستیم روی دو تا صندلی. من گفتم:خب، کدوم بازیا رو انتخاب کنیم آقای کیم تهیونگ؟ نگاهشو به چشمام دوخت. سریع سرمو انداختم پایین. احساس کردم اومد جلو. دو طرف صورتمو با دستهای کشیدش آروم گرفت و آورد بالا. خیلی آروم گفت:بهم نگاه کن. خواهش میکنم. به چشمهاش نگاه کردم. اشک توی چشماش جمع شده بود. اما چرا؟ نکنه.... نکنه اون میدونه من روحم عوض شده؟ نکنه اینم میدونه؟؟؟ همه اینا رو با خودم گفتم. که سکوت رو شکست و گفت:من.... من دوست دارم.... من عاشقت شدم.... از همون اول.... خواهش میکنم.... من عشق تو رو میخوام... ناخود آگاه اشک توی چشمای منم جمع شد. پرسید:تو هم منو دوست داری؟؟؟ نداری؟؟؟؟ اشک از چشماش چکید. با من من گفتم:منم.... دوست... دارم...... ولی. .. ولی.... حرفمو قطع کرد و گفت:ولی چی؟ همینطور داشت اشک میریخت. من هم اشک میریختم. یهو تقریبا با صدای بلند دستهاش رو از صورتم کنار زدم و گفتم:شکیبا میخواد.... آره.... شکیبا میخواد.... ولی مین هیون نمیخواد.. پرسید:شکیبا؟؟ گفتم:آره.شکیبا دوست داره. ولی مین هیون نداره... پایان این پارت •~•