توام میزو چیدی و یونیفرمتو پوشیدی و ی آرایش ملایم کردی
کوکی اومد سرمیز و گفت : واو ببین بیبی من چه کرده
صبحونه رو خوردین و رفتین دانشگاه ولی وقتی رسیدین بهتون گفتن که تعطیله
کوکی بدجوری نیاز به خون داشت اما دوست نداشت به عشقش صدمه وارد کنه پس از لای جمعیت تهیونگو پیدا کرد و بردش یه گوشه
تهیونگ : هی به من دست نزن برو از دوست دخترت خون بگیر
کوکی : چرا چرت و پرت میگی
تهیونگ : من دوست دختر دارم