به نام خداوند بخشنده مهربان راوی : مصطفی هرندی قبل از نماز صبح برگشت.پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد. صبح،برگه مرخصی را گرفت.بعد با پیکر شهید حرکت کردیم.ابراهیم خسته بود و خوشحال. می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.فقط همین شهید جامانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.منتظر پیکر شهید بودند.روز بعد، از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم،اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم. ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم.بعد از اتمام نماز بود.نشغول صحبت و خنده بودیم. پیر مردی جلو آمد.او را می شناختیم.پدر شهید بود.همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواست چیزی بگویید،اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا !! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک شد.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم.به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک حبهه افتاده بودیم،مادر سادات حضرت الزهرا (س) به ما سر می زد.اما حالا، دیگر چنین خبری نیست! پسرم گفت:«شهدای گمنان مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!» پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.می توان