ΛŔɱ¥ɢĩŔŁ:
جلسه ی مشاوره داشتیم,,,چند بار رفتیم تقریباً میشه گفت روز به روز بهتر میشدم بسختی بهش اجازه دادم(کوک)تا اتاق بچه رو جمع کنه...
(یک ماه بعد)
مدام تحت نظر دکتر بودم و تو این یک ماه بخاطر سقط جنین مدام چک اپ میشدم......
(ساعت 1:32شب)
..چشماشو باز کرد کنارش نبودی عادت داشت همیشه شبا دستشو رو کمرت بزاره و از پشت بغلت کنه اما اینبار جات خالی بود با نیم تنه ی لخت و موهای بهم ریخته از اتاق زد بیرون از پله ها اومد پایین چراغا خاموش بودند خونه تاریک بود بجز اشپز خونه،،،چراغ اشپز خونه روشن بود بطرف اشپزخونه اومد لبخندی زد و گفت:
کوک: بیب چرا نمیای بخوابی؟؟چیزی شده؟؟؟
ا/ت: نه چیزی نشده اما خوابم نمیبرد گفتم بیام اینجا
(از زبان ا/ت)
رفت سمت یخچال,,,در یخچالو باز کرد پارچ ابو از یخچال در اورد
کوک: تو هم اب میخوای!!؟
_نه....
همش داشتم به اون سیکس پکاش نگاه میکردم.....
کوک: به چی نگاه میکنی؟؟
_به هیچی...
(از زبان ا/ت)
نزدیکترش شدم دوباره بهش خیره شدم...
کوک: میخوای فردا بریم یجایی حداقل حالو هوات عوض شع؟؟؟؟
ا/ت: مثلاً کجا؟؟
کوک: مثلاً پارتی یا یه دورهمیه ساده..!!هااا نظرت چیه؟؟
ا/ت: امممم موافقم'''
(خواست در یخچالو ببنده که گفتم)
ا/ت: کوکییه خوشمزه من بستنی موخوم/!
همش با تعجب بهم نگاه میکرد..
کوک: بستنی این وقته شب از کجا بیارم؟؟
ا/ت: دیگه من نومودونم..من بستنی موخوم....
کوک: پس برو یه چیز بپوش بریم بیرون شبگردی کنیم بلکه بستنی هم گیر اوردیم هاااا
ا/ت: نههه نمی خوام,,
کوک: چیی نمیخوای....خیلی لوسی..
ا/ت: بستنی نمی خوام تمشک میخوام
کوک: تمشکککک!!!؟
(از زبان ا/ت)
در یخچالو باز کرد کاسه ی پر از تمشک رو برداشت در یخچالو بست کاسه رو گذاشت روی اپن م