رفتی توی دفترش و داشتین باهم درمورد برنامه های جدید دانشگاه حرف میزدین ک یکی در زد و مدیر اجازه ورود داد
با دیدن فرد رو ب روت خوشکت زده بود باورت نمیشد ک اون تهیونگ باشه
دگ هیچ بال سیاهی نداشت ولی هنوزم موهاش مشکی و پوستش مثل برف سفید بود
ناظم : آقای مدیر میشه تشریف بیارین
مدیر از اتاق رفت بیرون
تو داشتی دیوونه میشدی اشکات از چشمات تند تند میریخت
تهیونگ : عه چرا گریه میکنی عشق تهیونگ ک گریه نمیکنه