your browser not support this video

در من غم بیهودگی ها می زند موج در تو غروری از توان من فزون تر در من نیازی می کشد پیوسته فریاد در تو گریزی می گشاید هر زمان پَر ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت ای کاش دست روز و شب با تار و پودش از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت اندیشه روز و شبم پیوسته این است من بر تو بستم دل؟ دریغ از دل که بستم افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم در پای بت هایی که باید می شکستم ای خاطرات روزهای گرم و شیرین دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید در این غروب سرد درد انگیز پائیز با محنتی گنگ و غریبم واگذارید اینک دریغا آروزی نقش بر آب اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر در من ، غم بیهودگی ها می زند موج در تو غروری از توان من فزون تر.