صبح ک از خواب بیدار شدم با یه منظره عجیب روبه رو شدم...من خونه بودم :|چطور ممکن بود؟ دقیقا یادمه ک کوک منو رسوند ویلا :/سرم شدیدا درد میکرد و چیز زیادی یادم نمیومد.....بلند شدم و رفتم دوش گرفتم بعد هم صبحونه خوردمهنوزم برام عجیب بودد....نکنه دیشب اصلا نرفتم ویلا؟ نکنه یادم رفته اندازه هارو بگیرم؟کل خونه رو زیر و رو کردم تا دفتری ک اندازه هارو توش یادداشت کرده بودم رو پیدا کنم ولی پیدا نشد :/لباسامو پوشیدم و دوباره برگشتم ویلا....... در زدم ، تهیونگ درد باز کرد :تهیونگ : سلام سوآ...چیزی جا گذاشتی؟جای شکرش باقی بود اسمم رو میدونست :/ پس دیشب رفته بودم ویلا :)_امم سلام دفترچمو جا گذاشتم . میشه بیام برش دارم؟تهیونگ : حتما بیا توویلا خیلی خلوت بود ظاهرا هنوز همه خواب بودن.... همینطوری که داشتم میگشتم خوردم به.....جونگ کوک !کوک : اوو ببخشید خوبی؟_امم اره فکر کنم...شرمنده حواسم ب جلو نبود..کوک تو دفترچه من ندیدی؟کوک : چرا تو اتاق منه :) گذاشته بودم کنار عصر برات بیارم_مرسی....میگم دیشب چطور رفتم خونه؟چرا چیزی یادم نیست؟کوک : دیشب وقتی رسیدیم ویلا یکم دیروقت بود....امم غذا سفارش دادیم بعدشم تو یکم مست کردی...حالت خراب بود واسه همین صبح زود کلید ساز خبر کردم بردمت خونه :)داشتم از خجالت آب میشدمم......:(_ اممم مرسییی کوک :خواهش اینم دفترچت...این همه راه پیاده اومدی؟_آرهکوک : پس ظاهرا دوباره باید برسونمت خونه_ن نمیخواد خودم میرمکوک : مگه نباید لباسارا ب موقع تحویل بدی؟خب اگه زودتر برسی خونه زودتر میتونی کارتو انجام بدی :)_خبببببببب باشهه :|دوباره سوار ماشین شدیم و کوک منو رسوند خونه....منم سریع شروع به کار کردم تا لباسارا آماده کنم۵ روز بعد :کار لباسا زودتر از انتظارم تموم شدد !! خیلی خ