تا چند روز پیش همه چیز مثل همیشه و زندگی های با صفا برقرار بود ...
اما فقط در یک شب همه چیز تغییر کرد ...
اینکه یک شبه تمام سر پناهت در گل و لای گم بشود غم عجیبی دارد ...
سالها تلاشت ، تمام وسایلی که با تک تک آنها خاطره داری مدفون در گِل است ...
تو از سنگینی این غصه نمی دانی به کجا پناه ببری !
سیل که آمده به هیچ چیز غیر از فرزندش فکر نکرده ...
حالا که سیل تمام شده و آثارش هست باید دوباره بسازد ؛ همان خانه با همان وسایل و در کنار همان فرزند ...
اما تنهایی که نمی شود از پس این بار سنگین بربیاید ...
ما آمدیم ... اینجاییم ... و میمانیم تا دوباره زندگی اش را از سر بگیرد.