دقیق جملاتش یادم نیس ولی مینویسم: برادر ریچل،رایان خودکشی کرد و اولین نفری ک بدن بی جونش رو دید ریچل بود! اون مدتها درگیر این مسئله بود و حتی بعد از سالها هنوزم اذیتش میکنه... ی جا تو کتابش میگه ی روز تصمیم گرفتم درمورد مرگ رایان با دِیو(همسرش) صحبت کنم! اون سعی نکرد حرفی بزنه یا مثلا آرومش کنه و بگه دیگه بهش فکر نکن بلکه فقط و فقط گوش کرد تا تو سنگینی اون دردی ک همسرش داره متحمل میشه شریک شه و از عذاب کشیدنش کم کنه:)