your browser not support this video

بعد از اینکه جونگ کوک رفت نشستم جلو آینه به صورت و بدنم خیره شدم اره زخمی وجود نداره همشم بخاطر جونگ کوکه ولی اون دیگه حقی نداره که بهم. دس بزنه اروم. رو لباسیامو در اوردم که یه دفعه در باز شد جونگ کوک بود چشمام گشاد شد میونگ جو:تو اینجا چیکار میکنی مگه نرفتی اومد جلو تر چشاش زرد شد دندوناشو کرد تو شونم میونگ جو:اهههه دیگه نای بلند شدن نداشتم که یهو ناپدید شد اهه لعنتی ازش متنفرم از دید مینچا انقد موندم تو اتاق حوصلم سر رفت بلند شدم اروم بدون اینکه کسی بفهمه از قلعه اومدم بیرون داشتم میدویدم که به یه تپه رسیدم یه پسر تکیه داده بود به درخت به ماهی که روبروش بود خیره شده بود اروم رفتم عقب ولی همینجوری بدون اینکه برگرده گفت یونگی :همونجا که هستی وایسا وایسادم که بلند شد دستاشو برو پشتش اومد سمتم مینچا:م...من یونگی :تو چجوری اومدی اینجا مشکل اینجاست که همشون همینو میپرسن دیگه قلبم داشت میومد تو دهنم که بیهوش شدم یونگی :عه یه دفعه چش شد از دید جنی تهیونگ :جنی جنی :چیه تهیونگ :برو درمورد همون. دختر ادم تحقیق کن جنی :چون من باهات مهربونم اینارو به من میگی برادر تا دیروز که کتکم میزدی تهیونگ :جنی اعصاب منو بهم نریر کاری که گفتمو بکن بلند شدمو رفتم از اتاقش بیرون اون دختره با برادر یونگی رو تخت سلطنتی بودن جنی :این چش شده یونگی :نمیدونم اومده بود تپه یه دفعه بیهوش شد آوردمش اینجا جنی :باشه برو.کنار نگاهش کردم جنی :اسمش لی مینچا 23 سالشه چی از شهر اومده شهر آدما هه باورم نمیشه تمام تحقیقاتو کردم رفتم تو اتاق ته تهیونگ :چی شده؟ همه چیو بهش گفتم رفتم بیرون داشتم تو سالن قدم میزدم که رزی اومد سمتم جنی :چیشده باز رزی :این جونگ کوک باز چشه اهه اومده تو اتاقم رید به همه چی جنی :حتما