تو و یونگی(همکلاسی و کسی که همیشه برات قلدری میکرد) برای گردش علمی اومده بودید به جنگل....
معلم شما 2 تا رو روی توی یک تیم انداخت....
همه باید تحقیقاتی که معلم گفته بود رو انجام می دادند ولی یونگی به جای این کار شیرینی های تو رو برداشت و شروع کرد به دویدن.... تو هم دنبالش دویدی....
حین دویدن متوجه نشدین که چقدر از معلم و بقیه دانش آموزا دور شدین....
دوتاتون نفس کم آوردین و ایستادین....
ا. ت : ما کجاییم؟
یونگی: تو جنگل
ا. ت : میدونم... کجا داریم میریم؟
یونگی: از کجا باید بدونم؟
ا. ت : پس چرا داری میری جلو وقتی نمیدونی مقصدت کجاست....
یونگی : چون نمیخوام برای همیشه اینجا بمونم....
ا. ت : چرا بهم جوابای احمقانه میدی؟؟
یونگی: تو چرا سوالای احمقانه میپرسی؟؟ فکر میکنی جنگل مال منه که همه جاش رو بلد باشم؟؟
ا. ت : صدات رو بالا نبر.... فعلا که بخاطر تو اینجاییم
یونگی: میدونم ولی به جای اینکه بری روی مخ من.. یه راه حل پیدا کن که بریم بیرون از اینجا....
ا. ت : من به خاطر تو اینجام، پس خودت باید یه راه حل پیدا کنی....
یونگی: واقعا ترسویی....
ا. ت : نیستم....
یونگی: هستی.... اگر نیستی پس چرا همش دنبالم میای؟؟
ا. ت : گفتم که نیستم...
یهو قیافه یونگی تغییر کرد... شبیه مجسمه شده بود.....
ا. ت: چی شده؟؟؟ چی پشت سرم ایستاده؟؟ ها؟؟
یونگی: یه سوسک ( یه پوزخند زد و به راهش ادامه داد)
ا. ت : مین یونگی؛!!!!!!!! چرا اینکارو میکنی؟؟؟ فکر نمیکنی سکته میکنم؟؟؟؟؟
از دید یونگی
میخواستم که بهت ثابت کنم چقدر ترسویی..... فقط داشتم شوخ........
ا. ت دوید سمتم و محکم بغلم کرد.... یخ زده بودم... بعد از چند ثانیه منم دستم رو بردم پشت کمرش و به خودم نزدیک کردم.....
چرا قلبم داشت انقدر