در صبح پر از خالی خو کرده به تکرار
در ظهر کسالت زده ی خیره به دیوار
بر تنگ غروب به غم آلوده ی بیمار
در هر شب بی حوصله که میشود آوار
کو و یار کو و یار کو و یار که بیدار کند خواب و خیالم
با شوق پریدن بتپد در پر و بالم
در ترس شکستن بدهد دست به دستم
بر دلهُره تکرار کند باش که هستم
کو و یار کو و یار کو و یار که بیدار کند خواب و خیالم
با شوق پریدن بتپد در پر و بالم
در ترس شکستن بدهد دست به دستم
بر دلهُره تکرار کند باش که هستم
کو یار که در خلوت من خاطره باشد
کو یار که تاریک مرا ماه بپاشد
در فرصت آغوش مرا گرم بگیرد
با زندگیاش دغدغه مرگ بمیرد
کو و یار کو و یار کو و یار که بیدار کند خواب و خیالم
با شوق پریدن بتپد در پر و بالم
در ترس شکستن بدهد دست به دستم
بر دلهُره تکرار کند باش که هستم
کو و یار کو و یار کو و یار که بیدار کند خواب و خیالم
با شوق پریدن بتپد در پر و بالم
در ترس شکستن بدهد دست به دستم
بر دلهُره تکرار کند باش که هستم