لوکا و مرینت همدیگه رو دوست داشتند ولی با هم هر دفعه که می رفتن بیرون یک نفر شرور میشد و مرینت مجبور میشد برای لوکا بهونه بیاره و بره و ابر شرور ر شکست بده و لوکا چون نمیدونست مرینت دختر کفشدوزکی هست فکر می کرد که مرینت نمی خواد با اون باشه و بعد لوکا به مرینت گفت به من حقیقنو بگو و مرینت گفت نمی تونم بهت بگم و اکوما روش اثر می کنه و شرور میشه ارباب شرارت بهش قدرت حقیقت رو میده و لوکا می تونست از هر کسی که دلش بخواد حقیقت رو بپرسه و لدکا نمی دونست پدرش کیه و از مامانش می پرسه که پدرش کیه و مامانش میگه که پدرش جگد استون هست و..........