دکلمه شعر هوشنگ ابتهاج : 0014 - دکلمه : پوریا بهارلو -
او را از گیسوان بلندش شناختند
ای خاک این همان تن پاک است ؟
انسان همین خلاصه خاک است ؟
وقتی که شانه می زدانبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح خندان گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
خورشید را در آینه می دید
اندیشه بر آمدن روز بارانی از ستاره فرو می ریخت
در آسمان چشم جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین در می گشود بر رخ آینه
از باغ آفتابی جانش
دزدان کور آینه افسوس
آن چشم مهربان را از آستان صبح ربودند
آه ای بهار سوخته
خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده آیینه تهی
با یاد گیسوان بلندت آیینه در غبار سحر آه میکشد
مرغان باغ بیهوده خواندند ، هنگام گل نبود...
هوشنگ ابتهاج ( هـ . ا . سایه ) - دکلمه پوریا بهارلو
www.instagram.com/pouriabahar