your browser not support this video

یه عالمه باهم کپ زدیم و از دوران مدرسه و جنگولک بازی هامون تعریف کردیم دوران مدرسه واقعا شیرین بود اصلا حواسم به ساعت نبود ساعت ۱۰شب بود من از بعد از ظهر اینجام باید زود برگردم خونه یورا=عا بچه ها من دیرم شده باید برم خونه ایسا=وای چقدر حرف زدیم باشه برو مواظب باش از میان بری که بهت یاد دادم برو یورا =باشه خداحافظ بچه ها =خداحافظ مواظب خودت باش رفتم سوار ماشین شدم کادو هایی که بچه ها داده بودن رو گذاشتم صندل عقب ماشین رو روشن کردم نمیدونم چرا استرس داشتم از میان بر هایی که ایسا بهم یاد داده بود رفتم تا زود برسم میان بر ها خیلی تاریک بود منم فوبیای ترس از جاهای تاریک داشتم میخواستم برگردم که ماشینم خود به خود خاموش شد اروم و با ترس از ماشین پیاده شدم و کاپوت رو دادم بالا روغن ماشین تموم شده بود و ماشین داشت جوش میداد یه صدایی گفت مرد=پس تو دختر اون هیون عوضی هستی برگشتم تا ببینم کیه که یه دستمال جلو دهنم گذاشت و بعد سیاهی منو به اغوش کشید از زبان پدر یورا ساعت ۲شب بود و اون هنوز نیومده بود نگرانشم نمیدونم شاید انتقام بگیرن اگه چیزیش شده باشه چی باید بگم تا برن دنبالش از زبان یورا چشم هام رو اروم باز کردم احساس کردم یه چیزی کشیدن توی سرم بله درسته یه پارچه سیاه کشیده بودن سرم صدای صحبت چند نفر رو میشنیدم که باهو پچ پچ میکردن صدای محکم باز کردن در منو از کنجکاوی این که اون چند نفر چی میگن برداشت مرد =سلام ارباب سلام ارباب جوان اقای پارک =سلام خود دخترش هست مرد =بله صدای قدم های یه نفر رو شنیدم که داره میاد طرفم اول ترسیدم یک هو کیسه سیاه رو از سرم برداشتن چشمام از نوری که اونجا داشت درد گرفت نمیتونستم چشمام رو بمالم چون دست و پاهام بسته بود اقای پارک =پس تو دختر او