your browser not support this video

سلام من یورا هستم پدرم رییس گروه مافیا شب هست پنج سال هست که پدربزرگم فوت شده و بابام گروه رو اداره میکنه پدربزرگ من یک دوست داشت که از بچگی باهم دوست بودن و الان دوست پدربزرگم رییس گروه مافیا سیاه هست از وقتی دوست پدربزرگم فهمید که فوت شده خیلی ناراحت شد و افسوس میخورد که چرا توی لحظه اخر کنار پدربزرگم نبوده دوست پدربزرگم اقای پارک سان فکر میکرد که پدرم هم مثل پدربزرگم هست ولی اینجور نبود پدر من،خیلی مغرور و لجباز بود و خیلی سخت گیر پول جلو چشمش رو گرفته بود وقتی دوست پدر بزرگم فهمید پدرم همچین ادمی هست داره سعی میکنه که گروه رو از چنگ پدرم در بیاره تا پدرم گروه مافیا دوستش رو برباد نده . از بچگی هرموقع تعطیلات میشد روز های بدبختی شروع میشد پدرم نمیزاشت که من تعطیلاتم رو خوش بگذرونم و با دوستام باشم و فقط زندانی شدن توی خونه اگه توی زندان واقعی بودم تفریحم بیشتر از این عمارت بود .این سال تصمیم گرفتم که تعطیلات خوبی رو رقم بزنم و نزارم پدرم جلوم رو بگیره یه تعطیلات رویایی. من تازه فارغ و تحصیل شده بودم منو دوستام یعنی ایو ایسا و سوا قرار گذاشتیم که بریم پاتوق همیشگیمون کافه کنار سوشی فروشی اقای سانگ بدون اینکه به پدر یا مادر از خود شیفتم بگم رفتم طرف کمد لباس هام و یه لباس سرهمی ابی پوشیدم با کفش و کیف ابی کادو های دوستام رو برداشتم و گذاشتمشون توی باکس های مخصوص خودشون بدون اینکه به اقای کیم بگم که میخوام برم رفتم سمت در قفل ماشینم رو باز کردم کادو هارو گذاشتم صندلی پشت نشستم و به طرف کافه حرکت کردم نیم ساعتی طول کشید تا برسم وقتی رسیدم همه توی دستشون سه تاباکس کادو بود چون قرار گذاشته بودیم همه واسه همه یک کادو بگیره از ماشین پیاده شدم باکس های کادو رو توی دستم گرفتم یورا