اروم روی تخت دراز مشیدم از اتاق رفت بیرون تا بخوابم
شش ساعت بعد از زبان کوک
اروم اومدم داخل اتاق دیدم خیلی اروم خوابیده به صورت بی نقصش نگاه کردم اتاقم و وسایل ها و خاطره هام باهاش داغون شده بود بدون اینکه بیدار شه اروم جمعشون کردم که دیدم اروم اروم داره پلک هاشو باز کرد و از خواب بیدار شد
از زبان یورا
از خواب پاشدم دیدم کوک داره وسایل هارو جمع میکنه
کوک =ببخشید بیدارت کردم
یورا=نه خودم بیدار شدم اتاق رو تمیز میکردی؟
کوک=اره
یورا=بزار کمکت کنم
بلند شدم تا کمکش کنم رفتم کنارش و از اونجایی که جمع میکرد من هم جمع کردم وسایل هارو جمع میکردم که دیدم جمع نمیکنه و داره به من نگاه میکنه
یورا =چیزی شده
کوک= نه فقط دلم واست تنگ شده بود
یورا =هی اینجارو بیین
یه عکس بود وقتی که کوک ده سالش رو تموم میکرد
یورا =یادت هست اخرین باری که هم دیگه رو دیدیم و از هم جدا شدیم
کوک =اره یادم هست بدترین تولد دنیا
یورا =اینجوری نگو ناراحت میشم یعنی توی تولدی که من توش بودم تو خوشت نیومد
کوک =عا عا نه اینطور نیست
یورا =باشه باشه
وسایل هارو همش رو جمع کردیم خیلی حس خوبی بود که خاطراتم تازه میشد بعد تمیز کردن اتاق
کوک =یورا بیا بشین اینجا
روی تخت اشاره کرد رفتم و نشستم پیشش
کوک=یورا میدونم که از اتاق بغلی اصلا دل خوشی نداری اگه میخوای میتونی توی اتاق قبلیت بخوابی و اگه هم دوست داری میتوتی پیش من بخوابی البته میگم که یه تخت دیگه واست بیارن تا راحت باشی
یورا =ممنون کوک
بعد از دوساعت دوتا خدمتکار یدونه تخت اوردن و گذاشتن روبه روی تخت کوک
شب شده بود رفتم روی تختم دراز کشیدم کوک هم چراغ رو بست و گفت شب بخیر من هم متقابلا گفتم شب بخیر
خوابم نمیبرد گفتم بزار ببینم کوک خوابیده
یورا =کوک خوابی