وقتی چشمام رو باز کردم نمیدونستم کجام چون هنوز روبه روم سیاه بود وقتی هوشیاریم رو کامل به دست اوردم فهمیدم یه پارچه سیاه سرم هست که جلو دیدم رو گرفته صدای پچ پچ چند نفر میومد کنجکاو شدم بدونم چی میگن یکیشون میگفت این دختر اون اقای یونگ هست همون که رییس گروه مافیا شب هست .
فهمیدم که منو به خاطر پدرم اوردن اینجا همین جور فکر میکردم که صدای محکم باز شدن در اومد و صدای قدم های یک نفر که با اعصبانیت به طرفم برداشته میشد ترسیدم و به خودم جمع شدم تازه فهمیدم دست و پاهام بسته هست یه نفر پارچه سیاه رو از سرم کشید اون نوری که توی اتاق بود چشمم رو به درد اورد یکم که چشمام عادت کرد به صورت طرف مقابل نگاه کردم یه پسر جون و زیبا بود سرم پایین بود وقتی که صورتم رو دید اخم و خشم از صورتش برداشته شد شروع کرد به صحبت کردن
پسر=من پارک جیمین هستم توهم باید دختر اقای پارک یونگ باشی اسمت چیه ؟
ایو= شما منو گرفتید و نه میدونید من کیم و اسمم چیه چه خوب هم دزدی میکنین اقای محترم من هیچ کاری برای شما یا کسایی که اون بیرون وایستادن نمیتونم بکنم پس لطفا دستم رو باز کنین برم .
جیمین=هه چه دختر پرویی فکر میکنی به همین راحتی از اینجا میری تا زمانی که پدرت تورو با گروهش نخره همین جا هستی
ایو = اقای پارک پدر من اونقدر منو دوست نداره که به خاطرم گروهش رو بفروشه پس زود برو به اون رییس ترسوت بگو بیاد اینجا منو ازاد کنه میخوام برم
جیمین =پس همون طور که از مغرور و خودخواهی پدرت شنیده بودم درست بود متاسفم ولی نمیتونی از اینجا بری .
ایو =اینجا موندن من فقط وقت تلف کردن هست بهتره با یه روش دیگه که فکر کنم هیچ روشی برای یه دست اوردن گروه مافیا پدرم نیست
جیمین = کوچولو تو خیلی چیز هارو میدونی قراره کمکمون کنی
این