از بغل کوک اومدم بیرون با دستاش قطرات اشک هام رو از صورتم پاک کرد
کوک =دیگه گریه نکن گریه کردنت به قلبم ضربه میزنه
ایو =کوک ممنونم که هستی
کوک =من میرم از رییستون مرخصی بگیرم بهتره امروز استراحت کنی
ایو =ممنون باشه
کوک رفت و از رییس بیمارستان مرخصی گرفت منم رفتم لباسم رو عوض کردم و بیرون منتظر کوک موندم بارون میبارید اسمون هم مثل من حالش بد بود ولی اسمون هم مثل من یه نفر و داره که به خاطرش میباره اون ابر هست ولی مال من کوک هست
یکی از پشت بغلم کرد
کوک=چرا اینجا وایستادی سرما میخوری بیا بریم توی ماشین
باهم دیگه رفتیم توی ماشین نشستیم
ایو =منو ببر به خونم
کوک =لازم نکرده الان حالت خوب نیست پیش خودم بمونی راحت تر هستی لطفا لجبازی هم نکن
ایو =باشه
به طرف خونش ماشین رو میروند هوا دلگیر بود و بارون شدید تر میشد . به خونه کوک رسیدیم از ماشین پیاده شدم و منتظر کوک موندم تا بیاد اومد دستم رو گرفت و باهم به داخل خونش رفتیم باهم به اتاقش رفتیم اتاقش مثل دفعه قبل پر از خاطرات و عکس های من و خودش بود رفتم روی تخت نشستم و دستم رو گذاشتم روی سرم و به عملی که انجام دادم فکر میکردم که با نشستن دستی روی شونم از فکر اومدم بیرون
کوک =ایو این همه فکر نکن لباسات رو عوض کن بعد بیا بخواب الان حالت خوب نیست
ایو =باشه ممنون
بهم یه کمد لباس نشون داد بدون که انتخاب کنم یکی رو برداشتم کوک از اتاق رفت تا عوضش کنم بعد عوض کردن صداش زدم تا بیاد داخل اتاق تا اومد داخل اتاق خودش زود روی تخت دراز کشید
ایو =میخوای من زمین بخوابم
کوک =خوب نه ولی اگه دوست داری میتونی روی تختم بخوابی
ایو =ولی تو الان روی تخت دراز کشیدی چجوری بخوابم
کوک =بیا بقلم بخواب
ایو =چی ممکن نداره .... اهان میرم روی کاناپت میخ