نور سحر
اسماعیل ظریفی
رفتی و بعد تو صاحب نظری نیست که نیست
از دل غمزدگان باخبری نیست که نیست
عالم از پرتو رویت همه نورانی بود
بعد تو لمعۀ نور سحری نیست که نیست
باغ عرفان و معانی همه از حاصل ماند
چون تو پر بار دگر یک شجری نیست که نیست
کاروان می رود و قافله سالار کجاست
سوی فردا بر ما نامه بری نیست که نیست
راه گم کرده کنون قطب نما می جوییم
بهر پرواز دگر بال و پری نیست که نیست
شعر عرفانی تو لذّت دیگر دارد
در صحف دل ما شعر تری نیست که نیست
شعلۀ روی تو خورشید جهان آرا بود
دهر خالی است کنون پرده دری نیست که نیست
دل همی خواست که همراه تو باشد همه عمر
آه، صد آه، ورا همسفری نیست که نیست