زندگیم رو پر از سیاهی کردم، پر از نفرت و تاریکی، فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم میزد.
انقدر برای خودم این واژه گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ذهن و روح و قلبم.
اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش یک گناهکار ِ حرفه ای بود. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.
شکست، بالاخره تونست ظاهر شیشه ای و شکننده اش رو هزار تیکه کنه و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد و من به چشم دیدم.