your browser not support this video

سلام من یورا هستم بیست و دو سالم هست یه دختری که با همه دختر ها فرق داره دختر های دیگه وقتشون رو توی کافه میگذرونن ولی من وقتم رو توی کتابخونه میگذرونم کتابخونه ای که تمام زندگی من هست پر از کتاب های قصه های پریان و افسانه های قدیمی و کتاب های جادویی که هزاران بار خوندمشون . یه روز دیگه شروع شد و من با تمام خوشحالی و شادی به طرف دانشگاه رفتم بعد از تموم شدن مدرسه به طرف کتابخونه رفتم به اقای جرج سلام کردم و با خوشحالی تمان به قفسه کتاب های پریان رفتم یه کتاب رو برداشتم قصه های همیشگی بازگشت ساحره یه کتاب محشری که تا الان ده بار خوندم نشستم روی صندلی و شروع به خوندن کردم که اقای جرج موقع خوندن بهم گفت :عا ببخشید یورا چرا کتاب های دیگه ای رو نمیخونی یورا=چون احساس میکنم یه تیکه از وجودم توی این کتاب ها هست بقیه کتاب ها برام تکراری هستن بعضی موقع ها دوست دارم واقعا یه ماجراجویی از نزدیک ببینم و بنویسمش جرج=عا یورا تو دختر باهوش مهربون و ماجراجویی هستی امید وارم موفق بشی بعد اینکه کتاب خوندنم تموم شد از اقای جرج خداحافظی کردم و به طرف خونه مادربزرگم رفتم . مادربزرگ من یه ادم خیلی مهربون و خوش قلبی هست توی جنگل تاریکی که بیرون از شهر هست یه کلبه داره که تا الان فقط مادر بزرگم و مادر و رفته هرموقع که خواستم منو ببره نبرده میدونم حتی اگه روز تولدم هم اسرار کنم منو به کلبه نمیبرن رسیدم به خون مادر بزرگم در و زدم با چهره مهربون مادر بزرگم مواجه شدم اسم مادر بزرگم لارا بود یورا=سلام مامان بزرگی که هیچوقت منو به کلبش نمیبره لارا=سلام دختر شیطونی که همیشه اسرار داره ببرمش مادربزرگ و من همیشه اینجوری سلام میدادیم بغلش کردم و بعد بغل به داخل خونه رفتیم قرار بود مامان و بابام هم بیان رف