از اتاق خارج شدیم سرم خیلی درد میکرد و چند تا صحنه میومد توی ذهنم همین جوری که توی افکارم بود احساس کردم پاهام شل شد فکر مردم الان میوفتم ولی یه نفر منو گرفت چشمام رو بزرو یکم باز کردم اون همون پسره هست جونگ کوک اون منو گرفته بود بعد اینکه این حرف رو توی ذهنم زدم چشمام بسته شد و بیهوش شده
از دید کوک
نخواستم وقتی دیدمش بهش از خاطراتمون بگم یا بهش بگم که چه خاطراتی توی کودکی داشتیم بعد این که مادرمون رو ملاقات کردیم توی راه که میرفتیم احساس کردم حالش بدم داشت از حال میرفت که از کمرش گرفتم یه چند لحظه نگام کرد و چشماش رو بست و از هوش رفت بغلش کردم و بردمش توی اتاقش گذاشتمش روی تخت و ملافه رو کشیدم روش نشستم روی تخت و نگاش کردم و به خاطره ای فکر کردم که باعث شد اون از اینجا بره
فلش بک به خاطره یازده سالگی یورا و کوک
یورا=کوک کجا قایم شدی بیا بیرون خسته شدم
کوک =اه یورا چرا نمیتونی ادم رو پیدا کنی
یورا=تو چرا سک سک نمیکنی
کوک =چون دلم نمیاد ....یورا مواظب باش
یورا=چی شد
ساحره یورا رو از پشت گرفت اون میخواست وردی بخونه که یورا بمیره و نباشه چون یورا جای ساحره رو گرفته بود که کوک اومد و یورا رو از دست ساحره قاپید وتا جایی که تونست پرواز کرد ساحره دنبالش نرفت چون وردی خونده بود که تمام خاطراتش تا الان یادش بره ولی به کمک مرد پیر خاطرات یورا برگشت از داخل قلب یورا یه رنگ سیاهی بود که ساحره بهش ضربه زده بود اگه ساحره پنج بار دیگه بهش ضربه بزنه میمیره کوک نگران بود نگران اینکه دوباره یورا بره و اینبار هیچ امیدی به برگشتنش نباشه
زمان حال از زبان کوک
به صورتش نگاه کردم دلم تیر کشید نمیدونم چرا شاید شاید ..نه این اتفاق نمیوفته بهتره برم تا استراحت کنه
از اتاق خارج شدم و به اتاق خود