سلام مین یونا هستم ۲۵ سالمه و علافم
تو تخت بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که زنگ خورد
یونا : بله
جینی : کوفت // خوبی ؟
یونا : آره تو چطوری باز چی شد اینوقت شب زنگیدی
جینی : فردا فنساین بی تی اسه میای ؟
یونا : آره ساعت چند
جینی : ۱۰ صبح
یونا : باش کاری نداری
جینی : نه خدافظ
یونا : خدافس
بعد صحبت کردن با جینی خوابیدم
صبح با آلارم گوشی بیدار شدمو رفتم پایین
صبحونه خوردم و رفتم حموم
بین صدتا لباس یکیو انتخاب کردم و پوشیدم
گوشیم زنگ خورد دیدم جینیه
جینی : دم درم
یونا : اومدم
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
وقتی رسیدیم انقد شلوغ بود جینی رو گم کردم
خودم رفتم که دست یکیو رو شونم حس کردم
برگشتم و دیدم ماسک داره
یه دستمالی رو گذاشت رو دهنم و دیگ هیچی نفهمیدم