تو کنسرت به طور شبیه ساز بهش شلیک کردم و همه جیغ کشیدن
بعد از اون اتفاق دیگه تهیونگ پیداش نشد
داشتم غذا درس میکردم که گوشیم زنگ خورد
یونا : بله بفرمایید
ته : یونا رییست فهمیده باید بیای
یونا : ها ؟ چجوری :/ باش باش خدافس
ته : خدافظ
شب لباسامو جمع کردم
صبح کله سحری رفتم فرودگاه
وقتی رسیدم تهیونگ اونجا بود ولی چرا سیاه بود ؟
از سرش تا پاش مشکی پوشیده بود
رفتم پیشش
یونا : سلام خوبی
ته : سلام الان وقت این حرفا نیست سریع بیا
دنبالش رفتم
شت ماشینشم مشکی بود // این از کجا اومده انقد عشق مشکیه
یه نگا به خودم انداختم
هعی روزگار من چرا مشکیم ؟ ولش توام وقت گیر آوردیا
سوار ماشین شدیم و وقتی رسیدیم
مامان و بابا و جینی اونجا بودن
جینی پرید بغلم منم بغلش کردم و......
( بعله دیگ همه رو بغل کرد فقط ما موندیم --___--)
تهیونگ گفت که تو کره آدم میفرسته مرتیکه رو دستگیر کنن و یکی دوروز بعد خبر دادن که دستگیر شد
ماهم برگشتیم کره
خونه بودم که صدای دادو بیداد از بیرون شنیدم
رفتم ببینم چخبره
وای مادر این اینجا چیکا میکنه ؟ اوف
رفتم جلو
یونا : اهممممم اینجا چخبره ؟
ته : ماشینو پارک کرد جلو در خونت
یونا : وات ؟ الان واس این دادو بیداد راه انداختی ؟
ته : اممم آره
یونا : بیخود برو تو الان میام
یونا : جناب نمی چی چی بفرما گمشو تا به چوخت ندادم
×: بله غلت کردم خدانگهدار
یونا : گود بای