موی بیدار تو را شانه نکردم، بی وضوح از نگاهم در هوای سرد خزانه آمد. برگهای خشک از درختان میافتادند و بوی خاک خشک وارد بینی من میشد. در آن لحظه فهمیدم که تنها نیستم و تمام وجودم به خاطر تو بود. هر چه خفه شده بودم در تاریکی، ترا دوباره بر من تازه کرد.