your browser not support this video

سلام اومدم با وانشات عشق ممنوع شخصیت های داستان ا/ت دوستام سارینا و سان ایشون ته تهیونگ هستن ایشون جونکوک هستن سلام من ا/ت هستم من 20 سالمه و در کره زندگی میکنم. و دوستم سابریناهستش ازبچگی باهمدوست بودیم و جدیدن به مدرسه جدید در آمریکا منتقل میشیم من و سابرینا به مدرسه رفتیم توی یه خوابگاه میخوابیدیم روز اول مدرسه بود لباس مدرسم که دامن داشت پوشیدم سابرینا هم پوشید باهم حرکت کردیم توی راه مدرسه همه درموردش حرف میزدن اسمش تهیونگ بود پدرش عضو مافیا بود وپولدار پدر جونکوک هم همینطور بعد یهو چند تا ماشین از وست ما رو شودو و تهیونگ پیاده شود به من نگاه کرد یه پوز خند زد و بعدش جونکوک پیاده شود به سابرینا نگاه کرد بعد ما وارد مدرسه شودیم خیلی قشنگ بود استاد اومد گفت شما دانش آموزانی جدید من و سابرینا باهم گفتیم بله گفت بفرمایید داخل کلاس وقتی وارد شودیم چشمم به تهیونگ خورد سابرینا با تعجب به منو وکوک نگاه می‌کرد من یه لحظه قلبم واستاد که استاد گفت خودتون معرفی کنید من ا/ت هستم اهل کره از اشنایتون خوشبختم بعد سابرینا خودشو معرفی کرد استاد گفت خوشومدید بعد گفت برید سر جاهاتون بشینین استاد رو به من کرد گفت پیش تهیونگ بشین من گفتم ا... آخه استاد.. استاد گفت همین که گفتم بعد سابرینا و گفت جای کوک بشینه بعد مانشستیم بعد من رفتم جا تهیونگ نشستم که یهو بهم یه پوز خند زدو بعد دستشو گذاشت دور کمرم اون موقع پسش زدم گفتم ییاااا چیکار میکنی حالت خوبه یهو عصبی شود داد زد آره دیونه شودم میخوای چیکار کنی استاد هردومون دعوا کرد هردومون نشستیم تا آخر کلاس هیچی نگفتیم ولی سابرینا با کوک دوست بود وبه دلیل اینکه دوست کوک تهیونگ بود من خوشم نمیومد ازش که زنگ تفریح خورد خواستم برم بیرون که سرم گیج ر