دامن چین کتان ات وطن من شده است
تن تو جامعه ی زیستن من شده است
آن قدر ربط ندارد به محبت ؛ آغوش
که دو دست ات یقه پیرهن من شده است
چه بگویم چه بگویم که خودت میبینی
لب ات است این که زبان در دهن من شده است
راز آلوده ترین فلسفه یعنی چشم ات
از ازل سوژه و سبک سخن من شده است
مردم اما نسرودم غزلی معذورم
درد و سانسور دو عضو بدن من شده است
خاک گشتم که بباری و مرا زنده کنی
رفتن ام مثل غبار آمدن من شده است
بعد از این آینه استم که تماشا کنم ات
سنگ بد نیست رفیق کهن من شده است
محمد خوش بین