خب بریم ادامه بک:خب قضیه ی لی میا اینکه اون دختر بهترین دوست مادرم بو من بعد مرگ خواهرم(مثلا دارم میگم)بورا جای خالیشو با میا پر کردم کارایی که دوست داشت برای بورا بکنمو براش کردم ولی اون حسش بهم فراتر از یه حس خواهر برادری شد یعنی ساده بگم عاشقم شد منم بهش حسمو گفتم اونم ناراحت شدو میخواست منو بکشو آخه باباش آدم قدرت مندی بود بالاخره نکشتمو رفت امریکا از اون موقعم ازش خبر ندارم همش همین بود به جان تو. ه.ا:باشه قسم نده باور کردم بریم صبحونه بعدم بریم دانشگاه بک:صبحونه رو هستم ولی دانشگاهو امروز نمیری من میرم مرخصی میگیرم میام .(دید ه.ا:بک اینو گفت خواستم بگم نه ولی میخواستم خونه بمونم پس تایید کردمو بعد صبحونه همه رفتنو من موندن ظرفارو شستم تمیزکاری کردم داشتم خونه رو جارو میکردم که بک اومد گفتم سلام بک:گفت:سیلام.لباشو آویزون کرد بعدشم اومد از پشت بغلم کرد گفتم:چیشده بک ؟بک:هیچی فقد میخوام بغلت کنم جارو برقی رو خاموش کردمو جمعش کردم بک رفته بود نشسته بود و کاناپه رفتم نشستم کنارش که پاشو نشون داد بلند شدمو نشستم رو پاش گفتم چیشده؟گفت:هیچی نمیدونم فقد ازم دور نشو گفتم من جایی نمیرم .......میگم برم بستنی بیارم پاشدم برم که دستشو دور حلقه کردو کشیدم سمت خودش دوباره افتادم رو پاش سرشو تکیه داد به کمرمو گریه کردم گفت بک چیزی شده چه خبره که گفت امروز 7امین سالگرد فوت مامانمه که برگشتم سمتش اشکاشو پا کردمو گونشو بوسیدم گفتم باشه دیگه نراحت نباش بیا بریم یه چیزی بخوریم رفتیمو یکم هله هوله خوردیم یهو عین بچه ها شد بود نشسته بودیمو فیلم میدیدیم عین بچه ها تو بغلم بود که فهیمدم خوابیده گونشو بوسیدم سرمو رو سرش گذاشتم خوابیدم(دیگه دارم از خواب میمیرم این پارت کم بو بعدی جبران میکنم)بوس ب