رمان امید زندگی پارت ششم: یک ماه بعد یک ماه به سرعت برق و باد گذشت توی این مدت من هر روز به سرخاک پدرم میرفتم و الان هم چهلم پدرمه. مراسم که تموم شد یه گوشه کز کردم و توی فکر بودم توی این مدت هیچ چیز به غیر از حرف زدن با خدا نمی تونست منو آروم کنه، دایی همیشه می‌گه هر وقتی سردرگمی و کلافه چندبار اسم خدا رو به زبون بیار تا آروم بشی راست می‌گفت اسم الله یه آرامشی خاصی به آدم میده. همینجوری داشتم فکر میکردم که دایی منو صدا زد که برم تو اتاق پیشش،رفتم تو اتاق،دایی منو کنار خودش روی تخت جا داد من:دایی چیزی شده؟ دایی:نه عزیزم خواستم یه چیزی بهت بگم من:چی؟ دایی:مامانت از من خواسته که تو رو چند وقتی با خودم به تهران ببرم. (من زیاد خونه دایی میرفتم اما الان تو این موقعیت) من:دایی الان؟تو این موقعیت ؟ دایی:به خاطر همین موقعیته که می‌خوام با من بیای....تو الان دو ماه هست که اصلا حالت خوب نیست باید کاری کنی که از این حال و هوا دربیای.....می‌دونی مامانت چقدر نگرانته....به خاطر مادرت هم شده باید خوب بشی..مگه خودت به من نگفتی بابات گفته باید حواست به مامانت باشه؟ها؟(با سر حرفشو تأیید کردم)خب پس باید خوب بشی. من:باشه هرچی تو بگی دایی. لبخندی زد و گفت:دو روز دیگه راه میفتیم،مامان لیلا بعضی از وسایلتو جمع کرده تو هم بقیشو جمع کن تا چیزی یادت نره. چشمی گفتم و سرمو روی زانوی دایی محسن گذاشتم. ادامه دارد.............

پاسخ به

×