رمان امید زندگی
پارت دوازدهم:
صبح زودتر از دایی بیدار شدم تا صبحونه رو آماده کنم.دست و صورتمو شستم و رفتم در اتاق دایی، گوشه ی در رو باز کردم دیدم هنوز خوابه،از فرصت استفاده کردم و رفتم بیرون تا نون تازه بگیرم و وقتی برگشتم دایی هنوز خواب بود منم میز صبحونه خوشگلی رو چیدم اما دایی هنوز خوابیده بود،یکم وایسادم دیدم نخیر قصد بیدار شدن نداره.رفتم تو اتاقش
من:دایی،دایی محسن پاشو بیا صبحونه بخوریم
دایی محسن:ول کن،خواااااااابم میاد.
دیدم فایده ای نداره،یه فکری به سرم زد رفتم پایین و توی آشپزخونه یه لیوان آب سرد با خودم آوردم،دوباره رفتم تو اتاق دایی وایسادم رو سرش دوباره صداش کردم بلند نشد،دیگه دل رو به دریا زدم همه ی لیوان رو روی سرش خالی کردم.
بیچاره داییم سه متر پرید هوا خخخخخخ
یه بسم الله گفتم و الفرار،من بدو دایی بدو.
دایی:وایسا ببینم!تو مگه مرض داری؟
(من که داشتم از خنده روده بر میشدم)
من:چندبار صدات کردم بلند نشدی،این تنها کاری بود که به ذهنم اومد.
همینطور داشتیم خونه رو دور میزدیم که دایی محسن چشمش افتاد به میز صبحونه ای که آماده کرده بودم بیچاره چشماش وقت بود از حدقه دربیاد.
من:دیدی چه میزی چیدم.
داییم معلوم بود خیلی خوشش اومده گفت:بذار بیام حساب این صبحونه رو برسم بعد به حساب تو هم خواهم رسید.
من هنوز داشتم میخندیدم،لبخندی زدم و گفتم:باشه،برو لباس عوض کن که مردیم از گشنگی.
صبحونه رو که خوردیم،رفتیم روی کاناپه نشستیم هردومون سرمون توی گوشی بود،من زیر چشمی داشتم دایی محسن رو نگاه میکردم که یه دفعه به سرش نزنه تلافی کنه.
دایی:فکر نکن یادم رفته، دارم فکر میکنم ببینم چی کارت کنم.
(یا ابالفضل به نظرتون چیکارم میکنه؟!)
ادامه دارد...............
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت