رمان امید زندگی
پارت هفدهم:
داشتم دکوراسیون و فضای خونه رو نگاه میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم،سربلند کردم دیدم هادی(همون پسر آقا سعید)بهم زل زده خیلی از این کارش خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و یکم با هم هدیه حرف زدم بعد چند دقیقه نگاش کردم دیدم هنوز داره نگام میکنه که فکر کنم دایی هم متوجه نگاه های اون شد برای همین به آقا سعید و پسرش گفت که برن توی باغ والیبال بازی کنن اونا هم موافقت کردن،وقتی دایی خواست بلند شه بره دستمو فشار داد و چشمکی بهم زد که نگران نباشم منم با یه لبخند جوابشو دادم.
مردها که رفتن توی باغ،هدیه هم هست منو گرفت و برد توی اتاقش،اتاقش طبقه ی بالا بود اتاق خوشگلی داشت همه ی وسایلش صورتی بود(اما به خوشگلی اتاق خودم که دایی برام درست کرده بود نمیشد)روی تخت نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن؛
من:تو کلاس چندمی؟
هدیه:میرم هشتم متولد ۸۶م اما نیمه دومم.
من:آها،منو ۸۶م اما میرم دهم.
هدیه: چطوری میری دهم؟
من:یه سال جهشی خوندم و نیمه اولم.
هدیه:آهااااا،پس دختر زرنگی هستی.
من:آره درسم خوبه.
هدیه:یه سوال بپرسم؟
من:آره،بپرس
هدیه:خوشحالی که دایی ت یه آدم معروفه؟
من:آره خوشحالم که دایی م رو همه میشناسن و کلی طرفدار داره.
هدیه:برای همین خیلی دوسش داری؟
من:من دایی م رو خیلی دوست دارم بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی اما دایی م رو به خاطر خودش دوست دارم نه به خاطر معروف بودنش.
هدیه:جواب دندان شکنی بود خخخخخ.
هدیه:یه چیزی بگم؟
من:بگو
هدیه:اگه هادی چیزی بهت گفت گوش نده محلش نذار.
ادامه دارد..................
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت