رمان عشق بی پایان پارت سه

یه تاکسی گرفتم که هم زمان بامن یه پسر هم سوار تاکسی شد چقدر خوشتیپ بود منم عین بز بهش خیره شده بودم داشت با گوشی حرف میزد یه لحظه خندید وایی چال لپ هم داشت چشاش هم سبز بود با صدایی گوشیم به خودم اومدم دیانا داشت زنگ میزد بهم صبح هم ۲۰تماس از دیانا داشتم اگه جواب می دادم سرم رو میخورد برسم پارک بهش میگم خواب موندم رسیدم به پارک فکنم با پسره هم مسیر بودیم چون اونم بامن پیاده شد ول کنش نیستم هامنمخخ