حدودا ساعت 12 بامداد بود که وارد بانک مرکزی شدیم، یه شبیخون حساب شده که به نیروهای امنیتی فرصت نفس کشیدنم نداد. من و دو نفر دیگه با چتر از هواپیما پریدیم و قبل از فرود، با یه تیراندازی بی نقص نگهبانارو از پا درآوردیم و بقیع از در وارد شدن. فرمانده: خیلی خب، شما دوتا،گروگان هارو ببرین پشت سالن اصلی. شما سه نفر پولارو بریزید تو ساک و شما دو نفر، نگهبانی بدید. وقتی که داشتم گروگان هارو می‌بردیم، صدای آژیر خطر همه توجه هارو به سمت خودش معطوف کرد. روی بیلبورد بالا سالن با خط قرمز نوشته شده بود : بهتره تسلیم بشید، دو نفر از نیروهای ما بین شما هستن، بدون اینکه متوجه بشید. شما شکست خوردید️ فرماند دستاشو به اندازه عرض شونه باز و کرد و با سری رو به اسمون با صدای بلند آواز خوند: اگه به عنوان رزمنده جونمو از دست دادم، خداحافظ ای زیبا (بِلاچاو، بلاچاو، بلاچاو) اما نفوذیا چه کسانی بودن؟ من که جز یک دسته خلافکار که همگی ماسک سالوادور دالی زدن و لباس قرمز پوشیدن، چیزی نمیبینم... منتظر باشید️️

پاسخ به

×