به نام خدا
رمان :خواهرِ عزیزِ داداش پارت :دوم
شوهر لیلا حسابی بهم ریخت و شوهر شیلا هم زیاد خوشحال نشد.
اونا برگشتن به اتاق و لیلا گریه میکرد و شوهرش سعی داشت آرومش کنه شیلا هم خوشحال و خندان به دخترش شیر میداد.
لیلا خودش رو جمع و جور کرد و گفت :اسم دخترت رو چی میذاری شیلا خانوم؟ شیلا گفت:چشماش رو ببین مثل آهو میمونه میذارم شوکا
لیلا گفت خیلی هم قشنگه مبارکتون باشه
بعد هردو مرخص شدن و لیلا و شوهرش با جنازه بچشون رفتن.
از زبان محسن «پسر لیلا» :جنازه خواهرم رو توی بهشت زهرا دفن کردیم اما اسم و فامیل براش ننوشتیم بعد از مامان حال من از همه گرفته تر بود آخه خییلی انتظار این خواهرم رو کشیده بودم. تو دلم میگفم:هعییییی خواهرِ عزیزِ داداش کجا رفتی و منو تنها گذاشتی.
از زبان شیلا:رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم چندین ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم اصفهان و رفتیم خونه شوکا رو گذاشتم توی نَعنو و خوابوندمش و شام پختم پسرام از بیرون اومدن و یه نیم نگاهی به شوکا انداختن. پسرام:اسمش چیه؟ من:شوکا عه دختر زاییدی مامان پس باشه ارزونی خودت. ما برادر میخواییم نه خواهر. بعد محکم گهواره رو تاب دادن که شوکا ترسید و از خواب پرید.
ادامه دارد...
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت