رمان امید زندگی،پارت بیست و ششم

رمان امید زندگی پارت بیست و ششم: تقریبا ساعت پنج غروب بود که رسیدیم کرمانشاه،رفتیم خونه ی عمه ی بابام،دو ساعت استراحت کردیم و بعد منو و دایی تصمیم گرفتیم که بریم یکم بگردیم.اما مامانم چون خسته بود نیومد. من کرمانشاه رو مثل کف دستم می‌شناختم؛اول رفتیم طاقبستان شام رو اونجا خوردیم خیلی وقت بود که خورشت خلال و دنده کباب نخورده بودم اونجا هم که همه ی رستوراناش از این غذاهای اصیل داشت. بعد هم به پیشنهاد دایی رفتیم شهربازی،وای خیلی حال داد،من و دایی همه ی وسیله ها رو سوار شدیم. دایی صورتشو با شال گردنی و کلاه پوشنده بود تا کسی اونو نشناسه وگرنه تا صبح گرفتار عکس گرفتن و اینا بودیم. آخر شب برگشتیم،از خستگی‌ زیاد سریع خوابمون برد،فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدیم با دایی زدیم بیرون.قرار بود اول بریم خونه ی نادیا بعد بریم دنبال کارهای کنسرت. وقتی رسیدیم خونشون،نزدیک ده دقیقه فقط تو بغل نادیا بودم. من: بابا ولم کن خفه شدم نادیا:ببر صداتو،میدونی چند وقته ندیدمت دلم برات شده بود یه ذره. من:الهی فدات بشم. دوساعت خونشون بودیم که آقا مهدی زنگ زد و گفت باید بریم دنبال کارا.به نادیا گفتم برای کنسرت تو هم باید بیای اما گفت که خانواده ش اجازه نمیدن،گفتم بسپارش به من درستش میکنم. بعد رفتیم دنبال کارا،چندجا باید می‌رفتیم چون دایی کرمانشاه رو بلد نبود من باید همراهش می‌بودم. ادامه دارد...................