~بـغـضـ ُسـکوتـ~ 'پارت سوم' "فصل اول" ~ ~~ ~~~ ~~~~ ~~~~~ پشمون بودمـ خیلیـ.... البته تغصیر من نبود... عروسی عمه م بود... چون خانوداه شوهر عمه م نباسد میدونستن مادر پدرم جدا شدن باید میومدنـ.... نمیدونو چیشد که بحث گذشته باز شد... بحث اینکه بابام احساستشو بروز نمیداد ووو... آخراشش فهمیدم قبل از به دنیا اومدن من حدا زندگی میکردنـ... منتظر دادگاه این چیزا بودن که بعد فهمیدن مامانم باردارهـ.... همه ی خانواده مادرم میگفت بچه رو بنداز اما مامانم این کارو نکرد... ولی کاش میکرد... من شده بودم امید جدید شده بودم زندگی دوبارهـ... آخراش انقدر از گذشته ی مزخرف گفتن که بغضم گرفتـ... خیلی سخته که جلویی اشکتو بگیریـ.... خیلیــــ:) همش سعی میمردم خودمو بزنم به اون راه نشنومـ...همش سرمو میبیردم تو گوشی اما نمیشو.:) نفس عمیق شیدم و فقط به دوتا جیز فکر کردم نازی و فرزاد... نمیدونم چراا ولی وقتی حالم بد میشود چشای فرزاد میمود جلومـ... و خنده هایی نازی توی گوشمـ.... شده بودن لذت بخش ترین چیزی که داشتمـ.... بهترین حس بودن برامـ... سریع بخاطر اینکه جلویی اشکمو بگیرم تا کسی نبینه عکس فرزادو نگاه کردمـ...بدون اختیار یه نفس عمیق کشیدم و لبخند زدمـ... رسیدیم خونهـ.. و دوباره ساعن از یک گذشتـ... سخت بود خیلی سختـ... هوفففـ.... اون شب فهمیدم ندونست یه چیزای از دونستنشون خیلی بهتره... خیلی:) اون شب همچی عوض شد... دیدم به دنیا عوض شد... اماا باز با تمام حال بدم وقتی لبخندشونو میدیدم یه لبنخد خاصی. میمومد رو لبممـ... اون شب با خودم اهد بستم کهـ.... . . . . عشقا اینم پارت۳امیدوارم خوشتون بیاد... و اینکه اونایی که میگن که طلاق درد خیلیی سنگینی نیس... عزیزم تجربش کن میفهمی

پاسخ به

×